سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رسول خدا فرمود : «هان ! شما را از دشمن ترینِ آفریدگانْ نزد خداوند متعال، باخبر سازم ؟». گفتند : «آری، ای رسول خدا !» .فرمود: «کسانی که با زنان همسایگانِ خویش، زنا می کنند». [جامع الأحادیث]

ساراشعر
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:0بازدید دیروز:1تعداد کل بازدید:10901

محمد حسین بهرامیان :: 89/8/9::  7:36 عصر

 

 

سارا شعر

سایت شخصی محمد حسین بهرامیان

http://sarapoem.com


محمد حسین بهرامیان :: 84/7/16::  4:19 عصر

 

 

محمدحسین بهرامیان

1348- ارسنجان فارس

عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی - واحد استهبان

تالیف

خلاصه ی خوبیها - 1379

حجره های ملکوت -1381

*********

weblog:sarapoem.persianblog.com

 

 

پیشنماز
قبله کمی متمایل به چپ



آمد درست زیر شبستان گل نشست
دربین آن جماعت مغرور شب پرست
یک تکه آفتاب نه یک تکه از بهشت...
حالا درست پشت سر من نشسته است
این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست
این سومین ردیف نمازی خیالی است
گلدسته اذان و من های های های
الله اکبر و انا فی کل واد ... مست
سبحان من یمیت و یحیی و لا اله
الا هو الذی اخذ العهد فی الست
(
یک پرده باز پشت همین بیت می کشیم)
او فکر می کنیم در این پرده مانده است
...................................................
سارا سلام...اشهد ان لا اله... تو
با چشمهای سرمه ای...ان لا اله ...مست
دل می بری که...حی علی ...های های های
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
بالا بلند!عقد تو را با لبان من
آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست
باران جل جل شب خرداد توی پارک
مهرت همان شب..اشهدان..دردلم نشست
آن شب کبو .. (کبو).. کبوتری از بامتان پرید
نم نم نما (نما) نماز تو در بغض من شکست
سبحان من یمیت و یحیـــــــــــــی و لا اله
الا هو الـــــــــــــذی اخذ العهــــد فی الست
سبحان رب هر چه دلم را ز من برید
سبحان رب هر چه دلم را ز من گســــست
سبحان ربی الــ... من و سارا .. بحمده
سبحان ربی الــ ... من و سارا دلش شکست
سبحان ربی الــ... من و سارا به هم رسیــ...
سبحان تا به کی من و او دست روی دست؟
زخمم دوباره وا شد و ایاک نستعین
تا اهدنا الــ ... سرای تو راهی نمانده است
مغضوب این جماعت پر های و هو شدم
افتادم از بهشــــــــــــت بر این ارتفاع پست

***
(
یک پرده باز بین من و او کشیده اند
سارا گمانم آن طرف پرده مانده است)

 



غم نان

 

گاری سیب فروش سر میدان افتاد

مرد از جاذبه در بهت خیابان افتاد

سیبها ریخت که از مرد نماند چیزی

جوی پرشد که دو سر عایله در آن افتاد

بعد از آن کوچه ندیدش به گمانم آن مرد

یک دو ماهی به همین جرم به زندان افتاد

یا نه مثل همه ی مردم شیدا شاید

گذرش بر حرم شاه – شهیدان افتاد

گره مشکل او دست خدا باز نشد

کار او باز به یک مشت مسلمان افتاد

او که عاشقتر از آن بود که دانا باشد

سر و کارش به همین مردم نادان افتاد

غم نان / کاش بدانی غم نان یعنی چه

یعنی آدم به تب گندم از ایمان افتاد

آدم آن روز که دستش به دهانش نرسید

از خدا دست کشید و پی شیطان افتاد

*

... و شب بعد زمین مرده ی او را بلعید

جسدش در حرم شاه – شهیدان افتاد

گله آرام میان شب عریان خوابید

زخم چون گرگ به جان نی چوپان افتاد:

لا لالا برگ گلم! شاخه ی بیدم لالا

یوسفم دست کدوم گرگ بیابان افتاد

*

برف چون حوله ای آرام وسبکبال و سپید

گرم روی تن عریان زمستان افتاد

برف بارید که از مرد نماند چیزی

شاعری باز پی قافیه ی نان افتاد

 



 

 

 تبر دار دیروز


یک غزل گفته ام مثل یک سیب با ردیف بیفتد بیفتد
شاید این شعر بی مایه باشد شاید این قافیه بد بیفتد

من ولی امتحان کردم امشب آسمان ریسمان کردم امشب
شاید این شعر بی مایه روزی دست یک روح مرتد بیفتد

من ولی در پی یک سوالم: این که پایان این ماجرا چیست؟
این که آخر چرا مرگ باید روی یک خط ممتد بیفتد؟

شعله باید بر انگیزم ازخویش دار باید بیاویزم از خویش
تا کی آخر در آیینه چشمم بر نگاهی مردد بیفتد

بر لب بام خورشید بودیم بر لب بام خورشیدآری
بر لب بام خورشید ناگاه ماه در پایت آمد بیفتد

اشک بر سطر لبخند افتاد خواندم از گونه های تو در باد
سیب یک لحظه یک اتفاق است اتفاقی که باید بیفتد

اتفاقی شبیه شکستن خلسه ای مثل از خود گسستن
اتفاقی که امروز... فردا... یا نه هر لحظه شاید بیفتد

خیز ودر شهر غوغا کن آزر! آتشی تازه بر پا کن آزر!
رفته است آن تبر دار دیروز پای بتهای معبد بیفتد

موج باید برانگیزی از من ماه باید بیاویزی از من
موج یا ماه تا نبض دریا یک دم از جذر و از مد بیفتد

*****
مرگ طنزی فصیح است آری باید از عمق جان خواند وخندید
گرچه این شعر بی مایه باشد گرچه این قافیه بد بیفتد

 



دوره گرد

آتش ادای رقص مرا در می آورد

میرقصد ودوباره ادا در می آور

کبریت می زند شب پاییزی مرا

از خش خش نسیم صدا در می آورد

گاهی مرا به شوق به شادی به هر چه سیب

گاهی به یاد خنده ی مادر می آورد

این تیک تاک سرد که آواز گام اوست

 ما را زبهت ثانیه ها در می آورد

فردا همین قبیله پر های وهوی اشک

 پیش تو چشمهای مرا در می آورد

هر شب کسی دو دست نه دو خواهش عجیب

 از آستین خیس دعا در می آورد

یک لحظه بعد باز همین اشتهای پیر

سر از میان شانه ی ما در می آورد

این دوره گرد پیر که مرگ است نام او

هرجا که شد دلی زعزا در می آورد

یک لقمه نان سیر گدا هر کجا که شد

از سفره های نان ونوا در می آورد

مثل سکانس آخر یک ماجرا شبی

سر از پلاک خانه ما در می آورد

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

10901

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
ساراشعر
::وضعیت من در یاهو::
::اشتراک::